انقلاب در انقلاب

فکر می‌کردم فقط کافی ‌است رو به ‌روی گروه سرود بایستم و خودکارم را مثل رهبر‌ان ارکستر بالا و پایین کنم؛ بچه‌ها خودشان هماهنگ می‌شوند. هر قدر تند‌تر دست‌هام را تکان می‌دادم خنده‌های حضار شدید‌تر می‌شد.
***
هر ‌طور که بود چند هزار‌تومانی جمع کردیم و با کلی ذوق و شوق رفتیم برای کلاس، وسایل تزیین خریدیم. از زور خستگی در اتوبوس برگشت خوابمان برد. چیز‌هایی که خریده بودیم جا گذاشتیم.
***
با پنج‌تا لامپ رنگی یک ریسه درست کردم و سر راه سیم فاز یک استارت مهتابی بستم. ریسه به طور نا‌منظم و قشنگی خاموش و روشن می‌شد. هنوز نمی‌دانم چرا وسط‌های مراسم لامپ‌ها ترکیدند و برق کل ساختمان رفت.
***
کلاس پنجمی‌ها مراسم ما را به هم ریخته بودند. سر کلاس تحصن کردیم. به زور و اصرار و تهدید‌های ناظم به مراسم رفتیم؛ قرار شد اگر کوچکترین توهینی به «کیان» کلاس چهارم شد مراسم را «به نشانه‌ی اعتراض» ترک ‌کنیم. وسط مراسم، ناظم اعلام کرد: «از کلاس چهارمی‌ها تشکر می‌کنیم که این‌قدر منظم نشسته‌اند و...».
نمی‌دانم کدام از من جو‌گرفته‌تری گفت: «بچه‌ها بهمون توهین شد». با صف مرتب و منظمی مراسم را ترک کردیم و در زمین ورزش به تحصن خودمان ادامه دادیم.
***
مسئولی از آموزش پرورش آمده بود. من را از بین بچه‌ها انتخاب کرد که چند‌ سوال بپرسد و جایزه بدهد. شش هفت‌ تا سوال اطلاعات عمومی پرسید؛ همه را را بدون فاصله و فکر جواب دادم. گفت: «سوال آخر: «چه کسی آخر از همه به بهشت وارد می‌شه؟» جواب را بلد نبودم؛ من و من کردم. ناظم گفت: «خب اگه نمی‌خوای جایزه بدی بگو نمی‌دم. این سوال رو من هم بلد نیستم خب!».
من هنوز هم بعد از این ‌همه سال درس حوزوی خواندن و این‌جور حرف‌ها نمی‌دانم چه کسی آخر از همه وارد بهشت می‌شود!
***
من هم مثل همه‌ی دوستان وبلاگ نویس محور فعالیت‌های فرهنگی مدرسه بودم!
***
+ از کجا آمده‌ام؟
+ آمدنم بهر چه بود؟
+ به کجا می‌روم آخر؟
مظاهر (روزانه‌های مظاهر)، مهدی (جهل فیلسوفانه)، مرتضی (رمز دشمن شناسی)، مهدی (بچه‌های قلم)، حامد (خبرنگار مسلمان)، حسن (نم نمک)، آقاتقی (آب و آتش) شما هم بیایید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر